سفرنامه – مشاهدات و خاطرات یک مهاجر کانادا http://mohajerha.com {نمی دانم جايی برای شکوه هست از اين تجربه خود خواسته، که نيست البته، اما جای درد دل که هست} Mon, 24 Sep 2012 22:12:02 +0000 fa-IR hourly 1 https://wordpress.org/?v=4.9.4 سفرنامه ابن کلوچه، بخش سوم http://mohajerha.com/2012/03/04/%d8%b3%d9%81%d8%b1%d9%86%d8%a7%d9%85%d9%87-%d8%a7%d8%a8%d9%86-%da%a9%d9%84%d9%88%da%86%d9%87%d8%8c-%d8%a8%d8%ae%d8%b4-%d8%b3%d9%88%d9%85/ Sun, 04 Mar 2012 19:00:47 +0000 http://mohajerha.com/?p=191 ادامه خواندن سفرنامه ابن کلوچه، بخش سوم ]]> اینکه اینقدر تاخیر شد در انتشار بخش سوم این سفرنامه بسیار مهم، ناشی از دشواری برگردان مطالب بود و بس. ابن کلوچه علی الظاهر تقریرات خویش را بر روی نوعی پوست نگارده که اصل آن در حال حاضر در موزه شهر آتلانتیس نگهداری میشود و دستیابی به آن چندان آسان نیست. سایر کپی هایی هم که از این دست نوشته ها تهیه شده در مواردی خیلی خوانا نیستند و به همین جهت کار مرتب سازی آنها با کندی همراه است. خواننده گان بر ما ببخشایند.

روز هشتم: امروز مجدد رفتیم برای تفرج و سری زدیم به گوشه هایی از شهر که تاکنون ندیده بودیم. این که ایشان شهر نامندش بسیار شبیه دهات ما است. بسیار شوارع دیدیم که حتی سنگفرش هم نشده بودند، و در جایی از شهر رسیدیم به بوستانی که در آن کدوهایی به چه بزرگی یافت میشد. گویا از آن برای جشنی استفاده میشود، مفصل تحقیق خواهیم کرد. در ادامه راه هم مزارع بزرگی در میانه شهر دیدیم، این چه شهری است که در میان آن مزرعه یافت میشود؟

قدری در اطراف که گشتیم خستگی حاصل آمد، رطوبت هوا بی اندازه آزارنده است، در میان تابستان و باران و گرما و دم هوا، و خلاصه البسه کامل به تنمان چسبیده و جان از آن در عذاب. خسته که شدیم عزم کردیم به بازگشت به مرکز شهر و کاروانسرایمان، در راه ولوله ای بود و پیر و جوان به سوی مرکزشهر روان، و مرکوب سخت به دست می آمد. با هزار مصیبت مرکوبی به دست آمد و رفتیم تا رسیدیم به مرکز شهر و دیدیم جماعت روان است به سوی ساحل. پرس و جو که کردیم معلوم شد جشنی دارند و آتش برپا کرده و ترقه در میکنند، این دیگر چه گونه است، تا چهارشنبه سوری خیلی مانده، ایشان همه چیزشان عجیب است.

رفتیم به کاروانسرایمان و بعد از رفع خستگی و نوشیدن یکی از همین چایی هایی که در کاغذ بسته اند، روان شدیم به همان جهتی که همه میروند. انبوه مردمان در همه جا به سوی ساحل میروند و شرطه ها هم راه را بر مراکب بسته اند. این را متوجه شدیم که شرطه های ایشان خیلی خوب از مردمان توجه می کنند و اصلا ایشان را نمی زنند مگر در فرودگاه ها که گاه برای تفرج انسانها را می کشند.

رسیدیم به ساحل و چشمانمان از کاسه بیرون آمد از شدت ولوله و ازدحام، آنقدر آدمیان در اینجا گرد آمده اند که تاکنون ندیده ایم و هر کس به کاری مشغول. مانند سیزده به در خودمان است که هم همه به تفرج میروند و هر کس در گوشه ای آن کار دیگر و نادیگر می کند. باری این قضیه به نظرمان جالب آمد و مشتاق شدیم بدانیم چه میشود.

پرس و جو کردیم و شنیدیم که مسابقه ای دارند همه ساله در میان اعیان ترقه بازی در عالم و سه برنده آخر در اینجا مهارت خود را به نمایش و رای میگذارند. در میان آب یک بحر پیما استاده که ملون به الوان و چراغ است و می گویند ترقه ها از آن در می شود. مردمان می آیند و می بینند و بعد میروند در آنچه ایشان انترنت خوانند، که قبلا هم شنیده بودیم اما هنوز نمیدانیم چیست و کجاست، نظر می دهند. هر آنکه نظر بیشتری و بهتری حاصل نماید همانا برنده این غوغاست. دیگر اینکه برای ترقه بازی مطرب خبر میکنند و می نوازند و با الحان خوش ترقه ساز می نمایند که نمی دانیم به چه معنی است، جل الخالق دیگر فقط برای یک ثانیه اش کار می کند.

بیت:
تا مرد به کانادا نامده باشد
هیچ از اینهمه عجایبش خبر نباشد

تا دیر هنگام استادیم و در میان جماعت چرخیدیم و عجایب دیدیم، بوی این مار جوان که ایشان دود می کنند به مانند سیگار در همه جا به مشام می رسد و جوانان سرخوش هستند. شرطه ها هم در میان ایشان به گشت زنی که مبادا ساحت ادب از دست برود، جماعتی مودب هستند. هر چندی نیز یک ترقه ای از بحر پیما به آسمان میرود و ولوله در میان جماعت می اندازد.

دیرتر که شد و آسمان پرده شب که برکشید، ترقه بازی آغاز شد، و عجب اینکه الحان موزون نیز به گوش می آید اما نمی توانیم مطرب ها را ببینیم. برخی انسان های مشتاق از این ترقه ها صورت هایی تهیه کرده اند که سالها بعد از مرگ ما تهیه شده، شما ببینید و حظ ببرید.

  [See image gallery at mohajerha.com]

دهان ما که باز مانده است، وه که چه عجایبی. بسیار حظ بردیم، بسیار زیبا بود اما دلمان برای ماهیان دریا هم سوخت که اینهمه آتش بر بستر زندگی ایشان ریختند. اما چه باک که همانا سه روز است در سال. گوشمان هم کمی گرفته از اینهمه سر و صدا. اندکی بعد جماعت بازگشت آغاز کردند اما مگر این همه انسان میتوانند به این سادگی از اینجا بیرون بروند، ساعتی به درازا خواهد انجامید. در آسمان یک پرنده با چراغی پرنور می گردد و می گویند برای مراقبت از آدمیان است.

باز گشتیم به کاروانسرا و ماکولی خوردیم و آب گازداری، و یکهو طبعمان باز شد و این آمد

اين همان شهر ونکوور است
که هوای آن هماره کدر است

اين همان معظم بلاد کاناداست
که در آن دور نيست که انسان پيداست

بس که در آن مال و کافی شاپ بينی
وه نمی دانم اين چه سان سودا است

مال هايش همه لبريز است از بنجل
خانه هايش ز چوب و تخته شده راست

کوچه هايش از دراگ ديلر پر
گوييا رازهايش نهان ز ما و شماست

به که در خانه بنشينی موسم ابر و گاه خزان
ور نه خيس گردی از سر تا به پا يکراست

تيم هاکی به جای فوتبال دارند
کسوت و شان ايشان ز ما شاالله است

از برای گردش و تفرج هست عالی
وز برای مالداران مکان عشق و صفاست

مردمانش در پی علم و دانش نروند
بيزنس باشد فکر و ذکر همه، شاپينگ بر پاست

عمر شان باشد به نهايت دراز
گوييا شريانی ز چشمه خضر در شير هاست

گر که خواهی خوش باشی و ملول نشوی
بی شمار پاب و کلاب ها به پاست

اين همه گفتمت تا که پند گيری
که بسازی زندگيت در آن بی کم و کاست

ديگر آنکه خموش، دو روز مانده را خوش باش
غافلان را مگو، مگو حقايق راست

 

پایان بخش سوم

بخش دوم این سفرنامه را در اینجا بخوانید.
بخش نخست این سفرنامه در اینجا قابل دسترسی است.

]]>
آخرین گزارش از نزول قدم مبارک ما به ویستلر http://mohajerha.com/2011/08/26/%da%af%d8%b2%d8%a7%d8%b1%d8%b4-%d9%86%d8%b2%d9%88%d9%84-%d9%82%d8%af%d9%85-%d9%85%d8%a8%d8%a7%d8%b1%da%a9-%d9%85%d8%a7-%d8%a8%d9%87-%d9%88%db%8c%d8%b3%d8%aa%d9%84%d8%b1/ Sat, 27 Aug 2011 03:33:26 +0000 http://mohajerha.com/?p=481 ادامه خواندن آخرین گزارش از نزول قدم مبارک ما به ویستلر ]]> این آخر هفته که ازخواب بیدار شدیم همینطور بی خودی هوس ویستلر کردیم و راه افتادیم به قصد دیدار بعد از اینهمه سال، و نمی دانیم این جماعت از کجا خبردار شده بودند این سفر پر برکت ما را و برنامه هایی ترتیب داده بودن که تصاویر آن در ادامه آمده.

 

 

شروع خوبی نبود، اول راه اجانب سعی کردند با یه تصادف مانع مسافرت ما بشوند
شروع خوبی نبود، اول راه اجانب سعی کردند با یه تصادف مانع مسافرت ما بشوند
بقیه راه هم پر از دوچرخه بود، همه سعی داشتن به دلیل اینکه ما اتوموبیل سوار بودیم به ما بخندند
بقیه راه هم پر از دوچرخه بود، همه سعی داشتن به دلیل اینکه ما اتوموبیل سوار بودیم به ما بخندند
روز شلوقی بود و رستورانها به مناسبت ورود ما پر بودن از مشتری
روز شلوقی بود و رستورانها به مناسبت ورود ما پر بودن از مشتری
روز گرم و بسیار شلوقی بود و خیابان ها هم پر بود از روندگان و مشتاقان دیدار ما
روز گرم و بسیار شلوقی بود و خیابان ها هم پر بود از روندگان و مشتاقان دیدار ما
روز گرم و بسیار شلوقی بود و باز هم خیابان ها پر بود از روندگان و بقیه مشتاقان دیدار ما
روز گرم و بسیار شلوقی بود و باز هم خیابان ها پر بود از روندگان و بقیه مشتاقان دیدار ما
به مناسبت ورود ما یک برنامه موسیقی زنده در معابر ترتیب داده شده بود
به مناسبت ورود ما یک برنامه موسیقی زنده در معابر ترتیب داده شده بود
این هم موزیسین هایی که به مناسبت ورود ما زنده زنده مینواختند
این هم موزیسین هایی که به مناسبت ورود ما زنده زنده مینواختند
گلها را برای شعف ما از پنجره ها آویخته بودند
گلها را برای شعف ما از پنجره ها آویخته بودند
این دریاچه هم قبل از ورود ما گم شده بود (Lost Lake) اما از شنیدن خبر آمدن ما پیدا شد
این دریاچه هم قبل از ورود ما گم شده بود (Lost Lake) اما از شنیدن خبر آمدن ما پیدا شد
با اذن ما همگان در دریاچه به آب بازی پرداختند
با اذن ما همگان در دریاچه به آب بازی پرداختند
به اجازه ما آفتاب کمرنگتر شد و ما هم دستور بازگشت به دهکده را صادر کردیم
به اجازه ما آفتاب کمرنگتر شد و ما هم دستور بازگشت به دهکده را صادر کردیم

در دهکده هم برای تشکر ازبازدید ما برنامه موسیقی زنده ترتیب داده بودند و مردم هم برای دیدن ما جمع شده بودند، این هم ویدیویی از آن مراسم پرشکوه.

]]>
معشوق جان به بهار آغشته منی، هنگامه منی، رويای منی http://mohajerha.com/2011/05/09/%d9%85%d8%b9%d8%b4%d9%88%d9%82-%d8%ac%d8%a7%d9%86-%d8%a8%d9%87-%d8%a8%d9%87%d8%a7%d8%b1-%d8%a2%d8%ba%d8%b4%d8%aa%d9%87-%d9%85%d9%86%db%8c%d8%8c-%d9%87%d9%86%da%af%d8%a7%d9%85%d9%87-%d9%85%d9%86%db%8c/ Tue, 10 May 2011 03:29:36 +0000 http://mohajerha.com/?p=134 ادامه خواندن معشوق جان به بهار آغشته منی، هنگامه منی، رويای منی ]]> آب های ورزاب
آب های ورزاب، در نزدیکی دوشنبه پایتخت تاجیکستان

رضا دقتی پانزده سال قبل، از فارسی زبانان هيماليا در ناحيه تاشغرقان استان سين کيانگ چين که اصلا تاجيک هستند، برای مجله نشنال جئوگرافيک عکاسی کرده و شايد برای اولين بار زندگی فارسی زبانان اين منطقه را به تصوير کشيده است.

بعدش هم حسين خندان فيلمساز ايرانی مقيم آمريکا قرار بود يک فيلمی از زندگی اين مردم تهيه بکنه که من متاسفانه نتونستم اطلاعات بيشتری در موردش پيدا بکنم، شايد پروژه تعطيل شده. به هر حال شهر تاشغر که دارای نماهای فوق العاده بی نظيری است، برای ساختن فيلم بابادک باز خالد حسينی، نويسنده افغان و تصوير کردن زندگی در کابل قبل از حمله روسها استفاده شده.

سه سال پيش که عکس های حسين خندان از اين مردم و منطقه رو ديدم آنچنان آتش شوق زبانه کشيد که تصميم جدی گرفتم اگه فقط چهار روز از زندگی ام باقی باشه برم اينجا رو ببينم، اينم برای اينکه همينقدر زمان لازمه تا برسی و ببينی و بميری.

شش هفت سال پيش هم در سفری که به تاجيکستان داشتم با فرهنگ و آداب و رسوم اين مردم از نزديک تماس پيدا کرده بودم، هر چند که با گويش های مختلفی فارسی رو صحبت می کنند اما در کل همه اينها به زبان کردی که خوب زبان مادری من حساب ميشه مشابهت فراوانی دارند. شايد اين تعبير درست باشه که می گويند مردم آن منطقه پارسی را با گويشی که در دربار ساسانيان صحبت می شده، و به همين دليل آنرا دری يعنی درباری خوانده اند، بعد از حمله اعراب از ايرانيان به امانت گرفته اند تا بعدها به آنان باز گردانند.

در اونجا مردمی ديدم بسيار خونگرم و دست گشاده، و البته فقير از تاثيرات سلطه طولانی کمونيزم و جنگ داخلی، ولی بسيار سرد و گرم روزگار چشيده و پرغرور و بامحبت. خيلی سعی کردم برم افغانستان رو هم ببينم که نشد، ولی اونجا هم تو نوبت گذاشتم که به موقعش بهش می رسيم. متاسفانه جمعيت تاجيکان و افغان های ونکوور بسيار اندکند به طوری که من شايد تا امروز يکی دو سه تا خانواده افغان بيشتر نديدم، تاجيک که اصلا ً هيچ.

اين چند تا عکس رو انتخاب کردم از مجموعه عکس هايی که در تاجيکستان گرفتم، ببينيد، حتما خوشتون مياد (اجباریه!!!) هر چند مطمئنم که الآن چهره شهر و مردم به کلی تغییر کرده، به هر حال یادآوری خاطره خوب همیشه دلنشینه

دختر پیشخدمت در چایخانه ای در دوشنبه
دختر پیشخدمت در چایخانه ای در دوشنبه
نمایه میدان سامانی در مرکز شهر دوشنبه
نمایه میدان سامانی در مرکز شهر دوشنبه
دخترکان دستفروش در پارک مرکزی شهر دوشنبه
دخترکان دستفروش در پارک مرکزی شهر دوشنبه
بازار برکت در مرکز شهر دوشنبه
بازار برکت در مرکز شهر دوشنبه
مردم در شهر دوشنبه در روز جشن استقلال، خیابان رودکی
مردم در شهر دوشنبه در روز جشن استقلال، خیابان رودکی
مقابل ساختمان وزارت امور خارجه و مخابرات، سوی دیگر میدان سامانی
مقابل ساختمان وزارت اومور خارجه و مخابرات از سوی دیگر میدان سامانی
زن فروشنده روس در بازاری که اسمش يادم نيست در راه ورزاب
زن فروشنده روس در بازاری که اسمش يادم نيست در راه ورزاب
تصویری از شهر دوشنبه از بالا
تصویری از شهر دوشنبه از بالا

 

عکسهای حسين خندان رو هم می تونيد اينجا ببينيد، اگه ديدين و خوشتون اومد و شما هم همراه شدين بگين که با هم بريم، خلاصه خوش  می گذره:

http://www.bbc.co.uk/persian/world/2009/04/090427_ag_baldir_village.shtml

اين هم نمايه فيلم بادبادک باز، اگه اين فيلم رو نديدين که سه چهارم عمرتون بر فناست، البته کتابش به مراتب از فیلم شیوا تر است:

http://www.youtube.com/watch?v=HW7aGiuKZaU

متاسفانه عکس های رضا دقتی رو نتونستم پيدا کنم، اگه سراغی ازشون دارين آدرسشو بدین تا همینجا اضافه کنم

]]>
سفرنامه ابن کلوچه، بخش دوم http://mohajerha.com/2011/04/20/%d8%b3%d9%81%d8%b1%d9%86%d8%a7%d9%85%d9%87-%d8%a7%d8%a8%d9%86-%da%a9%d9%84%d9%88%da%86%d9%87%d8%8c-%d8%a8%d8%ae%d8%b4-%d8%af%d9%88%d9%85/ Wed, 20 Apr 2011 23:24:41 +0000 http://mohajerha.com/?p=111 ادامه خواندن سفرنامه ابن کلوچه، بخش دوم ]]> سفرنامه این کلوچه

در قسمت اول اين سفرنامه معرفی مختصری کرديم از ابن کلوچه و معارف و مدارج وی، در اينجا لازم است اضافه شود که وی از مشاوران در دربار سلسله سلجوقی نيز بوده است و زبان های اسپرانتو و اچ تی ام ال را بسيار سليس صحبت می کرده.

روز پنجم: ايشان ماکولات محلی چندانی ندارند، ليکن غذای ساير ملل به وفوور در اينجا يافت می شود، از جمله ماکولات يونانی و عربی به غذاهای خودمان شباهت فراوانی دارند، به چشم خودمان اطمعه فروشی های فراوانی ديديم که ايرانی بودند ليکن نام يونانی بر خود نهاده بودند، که به گمانم اين از باب ترس ايشان باشد از تکفير.

مناظر و طبيعت به غايت زيبا و روحنواز هستند و انسان تمايلی به اندرون ندارد اما به دليل سردی و رطوبت لازم است احتياط شود، شنيده ايم که اطبای ايشان به يک غاز هم نمی ارزند، اما گويا چند طبيب ايرانی شهره به حذاقت به امر طبابت مشغول هستند، خدا نکند بيمار شويم، اما خوب است بدانيم که در صورت لزوم چاره کنيم.

ديگر اينکه رفتيم به شهر شمالی که آنرا نورث ونکوور می نامند و به راستی متعجب شديم از فراوانی نعمت، و اينکه هر آنچه خواهی از اطمعه و اشربه ايرانی توان يافت، اما نه همه را در حد عالی يافتيم، بعض ديديم که اجناس مانده و کهنه هستند، امروز اما پسته هايی ديديم که در مملکت خودمان نديده بوديم.

چلوکباب خودمان هم اينجا هست که از هولمان با ته ديگ و خورش خورديم و دل سيری از عزا درآورديم، و الحق که ماکول بود، قدری دلمان درد گرفته است.

و ديگر اينکه از خاويار هيچ مگوييد که ايشان هيچ نمی دانند که چيست، خميری زرد و بد مزه ای را خاويار نامند، از دهانمان پريد که ما بهتر از اين داريم، به ايشان خوش نيامد، اگر می خواهی کارها بر مرادت باشد فقط بايد از ايشان تعريف کنی و هيچ خرده مگيری، بر ما بسيار عجيب آمد که معرفت ايشان با اين همه رفت وآمد به ساير نقاط عالم اينقدر از همه چيز اندک است.

روز ششم: از ابتدای صبح در شارع گروهی به رقص و مشاطی مشغول هستند، و عجبا که شرطه ها ايشان را نمی رانند بل مراقبت نيز می نمايند، و از همه صنف و گروهی در ايشان باشد، و بعضی از ايشان لخت هستند به گونه ای که عورت هايشان نمايان شده است و هيچ ابا ندارند و به رخ هم می کشند، و جماعتی گرد آمده اند برای تماشا.

سوال کرديم گفتند همان هايی هستند که به همجنس علاقه دارند و از اين خوی خويش مغرورند پس آنرا به رخ خلق می کشند، پرسيديم پس حجب و حيا چه می شود، گفتند اينکه می گويی ما کم داريم.

اين صورت هاکه می بینید قرن ها پس از درگذشت ما گرفته شده اند و به هیچ روی ربطی به ما ندارند

گروهی از رقصندگان در شارع عام
گروهی از رقصندگان در شارع عام

 

والله ما همچو چیزی در عمرمان هم ندیده بودیم، چه رسد به بعد از مرگمان
والله ما همچو چیزی در عمرمان هم ندیده بودیم، چه رسد به بعد از مرگمان، به گمانم اینان همان حوریان بهشتی باشند

 

ما هرچند با سانسور مخالفيم اما اين يکی را ديديم بايد بپوشانيم
ما هرچند با سانسور مخالفيم اما اين يکی را ديديم بايد بپوشانيم
اين يکی هم بهتر بود پوشيده شود
اين يکی هم بهتر بود پوشيده شود

شهر را به خوبی آراسته و تميز نگاه می دارند، و اين به يقين از اوجب آداب شهر نشينی است که ما اندک داريم، عجب آنکه کمتر کس را ببينی که زباله ای بر زمين بيفکند، به جز ته سيگار که فراوان است و چقدر سيگاری در اين شهر هست، و همه جوان که دلمان سوخت و شنيده ايم که نوعی افيون هست که همه را دلبستگی به آن باشد و آنرا ماری جوان نامند، که به يقين همچون مار در خانه های وجود ايشان لانه ساخته و الا مگر دلبستگی به مار هم ممکن باشد، حالا گيريم که جوان باشد يا پير.

و بازرگانان اين مارها توانگرانند و در نعمت روزگار به سر می کنند، و هر آنچه خواهند ابتياع توانند کرد از جان و مال و غيره، که نمی فهميم اين چگونه ممکن است.

روز هفتم: امروز قدری باران آمد که به نظر ما عجيب بود در ميانه تابستان و پس آن آفتاب در آمد، وه که چه زيباست اما هوا خنک تر شده، رفتيم به ساحل اقيانوس، سواحل متعدد دارند که هر يک در زيبايی گوی از ديگری ربوده، و اين اقيانوس هم که چه آرام است و چه زيبا و بحر پيماهای بسيار در آن استاده تا نوبت ايشان برسد برای امورات تجاری.

امروز هوس شيرينی ايرانی کرديم، گفتند در همان بلاد نورث فراوان باشد، پس برفتيم و باقلوايی جانانه نوش جان کرديم، افسوس که چايی آن چندان ماکول نبود، عطر ندارد اما ظاهر و رنگش خيلی خوب است.

از همانجا که باقلوا ميل می کرديم منظری هم از اقيانوس داشتيم که به غايت زيبا بود، امواج را می ديديم که چون مرواريد غلتان بر ساحل می خراميدند و حظ روح می برديم که به يکبار دلمان هوای وطن کرد، و اين قصيده از خاقانی به يادمان آمد که

ای باد بوی يوسف دلها به ما رسان
يک نوبر از بهار دل ما به ما رسان

از زلف او چو بر سر زلفش گذر کنی
پنهان بدزد مويی و پيدا به ما رسان

گر آفتاب زردی از آنسو گذشته ای
پيغام آن ستاره رعنا به ما رسان

ای نازنين کبوتر از اينجاست برج تو
گر هيچ نامه آری از آنجا به ما رسان

ای هد هد سحرگهی از دوست نامه ای
بستان، ببند بر سر و عمدا به ما رسان

خاقانی ايم سوخته عشق وامقی
عذرا نسيمی از بر عذرا به ما رسان

پايان بخش دوم

بخش اول این سفرنامه را می توانید در اینجا بخوانید

]]>
سفرنامه ابن کلوچه، بخش اول http://mohajerha.com/2011/04/11/%d8%b3%d9%81%d8%b1%d9%86%d8%a7%d9%85%d9%87-%d8%a7%d8%a8%d9%86-%da%a9%d9%84%d9%88%da%86%d9%87%d8%8c-%d8%a8%d8%ae%d8%b4-%d8%a7%d9%88%d9%84/ Tue, 12 Apr 2011 03:31:11 +0000 http://mohajerha.com/?p=55 ادامه خواندن سفرنامه ابن کلوچه، بخش اول ]]> ابن کلوچه
این یگانه تصوری است که از ابن کلوچه در گذر از بلاد پولسکا، لهستان کنونی بر جای مانده و ایشان از آن بر روی تمبر مرسوله استفاده می کنند

ابن کلوچه از متاخران بيهقی و طبری و ابن اثير است. وی در سنه شونصد و شوشم سفری به شهر ونکوور داشته و سفرنامه ای تاليف کرده که متاسفانه بخش های فراوانی از آن در جريان ساخت و ساز اهرام مصر و فتح امريکای جنوبی به دست سپاه چين از بين رفته است. گفته شده که ابن بطوطه سفر عجيب خود در بلاد اسلامی را با الهام از سفرنامه ابن کلوچه انجام داده است، همچنين نقل است که خمر های سرخ در کامبوج به دليل اختلاف در محل نگهداری دست خط های وی به جنگ های صليبی وارد شدند.

از آنجا که اين سفرنامه حاوی اطلاعات بس ذيقيمتی در باره چگونگی زندگی مردمان در آن دوران است، قسمت هايی که باقی مانده را به تدريج و در بخش های مختلف در اينجا می آوريم.

روز اول،  امروز پای بر خاک نهاديم پس از آن سفر دراز بر آن مرکب پرنده، و به کاروانسرايی شديم که سر بر آسمان دارد. ما را در ميان آسمان و زمين اسکان دادند و ما بسيار می ترسيم از آنکه خداوند اعمال ما را با جزييات بيشتری ملاحظه نمايد و عقوبت سخت تر بگرداند.

در کليه مبادی با ما خوب برخورد کردند و چوب برقی نزدند که خيلی متعجب شديم، چون شنيده بوديم شرطه های ايشان همه تازه واردين را آنچنان چوب برقی می زنند تا که استقامت ايشان بيازمايند و هر که بمرد خونش با خودش است، چونانکه که يکی دو بی قدر ناتوان اينگونه شدند، و ما هم بی رقبت نبوديم که خويشتن را بيازماييم، اما ته دلمان قدری هم نگران بوديم.

باری از هنگام فرود بدنمان درد دارد و روز و شبمان در هم ريخته به گونه ای که شبها را همه بيداريم و روز ها می خوابيم، و اين به گفته ايشان از قبل لگد جت است، که می گويند هنگام فرود اگر مراقبت ننمايی جت لگد می زند و هيچ چاره نيز نتوان کرد. گويا به زودی برطرف بشود.

از هنگام ورود بازگشته ايم به دوران ماقبل شيلنگ، و آفتابه به کار می بريم، و اين به سبب آنست که در اين بلاد آب در خلاب نيست که بس عجيب است، پس اين جماعت طهارت از کجا می کنند ، ما که نمی دانيم.

روز دوم، اول روز رفتيم برای تفرج و شناسايی اين بلاد غريبه، و در اندک زمانی سر در آورديم از مکانی دهشت بار با مردمانی زشت روی چون دزدان و جانيان، و بوالعجب که انگار ما در آن مکان نيستيم و گويا اين همه تصوير است که از طرفين ما می گذرد، چه ايشان به کار خود مشغول بودند و ما را انگار که نمی ديدند. پس چون از آن مکان دهشت بار خارج شديم و به کاروانسرا باز آمديم پرسش نموديم و بدانستيم که اين همان خيابان معروف هستينگز است که همه بی خانمانان شهر در آن سودايی دارند و در همه بلاد آمريکای شمالی معروف است و جماعت می آيند برای تماشا و حظ.

آسمان تو گويی که شير آب دارد، همينطور بی وقفه باران می آيد، که باری رحمت الهی است اما همه چيز از آدم و اشياء خيس شده و اميدی به خشک شدن آن نمی رود، زندگی بس آبکی و شلکی است و همگان آنرا دلپذير يافته اند.

حيوانات در شهر فراوانند و کسی آنان را با سنگ و چوب نمی زند بلکه بسيار هم معظم هستند و با يکديگر نيز به مسالمت رفتار می کنند، چونان می نمايد که خوی حيوانی ايشان زايل شده، و سگی بديدم که با گربه ای در حال صحبت و قدم زدن بودند. ايشان در هنگام عبور از خيابان به علايم و چراغ هم توجه دارند که مايه شگفتی است.

روز سوم، مردمی بسيار عجيب هستند و به زبانی بس نامانوس مکالمه می کنند، و گاهی يک دو سه انجليزی زبان در ميان ايشان ديده می شوند که البته بسيار نادر است، به نظرم آنان همان گروهی هستند که ايشان مهاجر می خوانندشان.

امروز به بازار شديم و آنرا بسی دلگير يافتيم، به واقع هيچ در آن نمی يابی، و آنچه که هست هم بس گرانبها، و اين ديگر نمی دانم از چيست که اينگونه بازارشان بی رونق است. حجره هايی است با نام دالر استور که هر آنچه بنجل عالم است به ثمن بخس در آن قابل ابتياع است که هيچ فايده بر آن نباشد مگر مال بر باد دادن.

از قدر هنر چه بگويم که هيچ ندارند، و خطی بر ديوار کشند و سی و سه ساعت به تماشا و تحسين آن بايستند، ايشان اگر هنر دست هنروران ما را ببينند به نظرم سقط شوند، که به هيچ روی توان تحمل آن ندارند. پس پپرس و جو نموديم که کتابخانه داريد و گفتند آری، اما زياده رغبتی به آن نيست و تياتر گوی سبقت از کتابخانی ربوده که اين نيز بس بر ما عجيب آمد. پرسيديم کجا شعر خوانی می کنيد، گفتند شعر را خوانندگانی است بيانسه و ليدی گاگا نام که بس دلکش می خوانند، اسامی عجيبی هستند، جل الخالق.

بر در منازل زنگ نيست، اينان چگونه در می زنند که نمی دانيم، اصلا به منازل يکديگر نمی روند به ديد و بازديد، بلکه در کافی شاپ صله می کنند که اين نيز بسيار بر ما عجيب آمد، شايد در کافی مزيتی است در فزونی مدوت که نمی دانيم، بيشتر تحقيق خواهيم کرد.

روز چهارم، دو مرد ديديم که لب بر لبان يکديگر نهاده بودند در شارع و تصور کرديم که اين آيين ايشان باشد به مشابه روبوسی، و دريافتيم که چنين نيست بلکه ايشان به معاشقه مشغول بودند و دريافتيم که اين در نسوان نيز متداول باشد، چونان متفکر شديم که نزديک بود با راکبی تصادم کنيم، مانده ايم که اگر ايشان تمايلی به دگر جنس ندارند پس توليد مثل چگونه می کنند، والله آخر الزمان است.

پايان بخش اول

بخش دوم این سفرنامه را در اینجا بخوانید

]]>