برای یازدهم نوامبر، من شقایق سرخ بر سینه دارم

Remembrance Dayپانزده ساله هستم، و مشغول به بازی در کوچه با بچه های محله. کيوان ناگهان می گويد؛ اه نيگا کن بابات داره مياد.

ساعت يازده ظهر يک روز پاييزی است و خيلی عجيب است که پدرم در اين ساعت از کارخانه به خانه بيايد. ماشين که نزديک می شود می بينم که جواد پسر شريک پدرم دارد رانندگی می کند و هيبت، سر نگهبان کارخانه، پدرم را در صندلی عقب نگاه داشته، به نظرم می رسد که حال پدرم خوب نباشد.

با عجله می روم به طرف خانه که حالا جواد و هيبت دارند کمک می کنند به پدرم تا از ماشين پياده شود. می پرسم آقا جواد چی شده؟

جواب می دهد نمی دونم مهندس يهو حالش به هم خورد، پدرو واقعا خوب به نظر نمی رسد.

به مادرم خبر دادين؟

جواد می گويد نه برو بهش زنگ بزن.

می پرم داخل و زنگ می زنم به خط مستقيم مادرم در مرکز فوريت های پزشکی کرمانشاه، مادرم نمی دانم دقيقا ً چه مقامی دارد ولی هر چه هست خيلی مهم است، تکنسين های مرکز به حرف مادرم بيشتر از حرف رئيس مرکز گوش می کنند.

به مادرم می گويم… می گويد آمدم، نگرانی در صدايش پيداست.

از خانه ما تا مرکز فوريت های پزشکی کرمانشاه پياده ده دقيقه راه است، اما با آمبولانس های مرکز، به يک دقيقه هم نمی رسد، آژيرشان را که روشن می کنند همه ماشين ها می روند کنار و راه باز می شود.

مادرم با دو تکنسين از راه می رسند، آقا بهرام را می شناسم، آدم خيلی مهربانی است و راننده خوبی هم هست، هميشه داوطلبانه می رود به جبهه برای کمک به حمل مجروح های جنگی، نفر دوم را تا به حال نديده ام، مادرم صدايش می زند آقای هاديان، بيشتر که دقت میکنم به نظرم می رسد عجب خوش تيپ است بخصوص در لباس مرکز فوريت های پزشکی خيلی برازنده به نظر می رسد.

کيف مراقبت های پزشکی را از داخل آمبولانس بر می دارند و با بهرام و مادرم می روند داخل، حتی درب ماشين را هم نمی بندند، آخه کسی به آمبولانس دستبرد نمی زند، هيچکس همچين جسارتی را حتی تصور هم نمی کند ، زمان جنگ است و تکنسين مرکز فوريت ها و آمبولانس ها در حکم فرشته نجات هستند.

می دانم کارها در کارخانه خوب پيش نمی روند، فروش نيست و پدرم مدام برای تامين هزينه ها از بانک ها قرض می کند، کسی در اين اوضاع که معلوم نيست خانه اش تا چند روز ديگر سر پا است ديوارش را يا کف خانه را سنگ نمی کند و پدرم برای حفظ کارخانه شديدا ً تحت فشار است.

ده دقيقه بعد رئيس مرکز به همراه يکی از پزشکان بيمارستان با آمبولانس می رسد، خواهرم حسابی مشغول پذيرايی شده، آقای هاديان پدرم را معاينه کرده و معتقد است که استرس است، دارد آرامبخش را آماده تزريق می کند که دکتر را می بيند و دست نگاه می دارد، نظر دکتر هم همين است، آقای هاديان تزريق می کند و با کمک هم پدرم را می خواباند تا استراحت کند، همه از اتاق می آيند بيرون و مادرم را دوره می کنند.

خانم براتی نگران نباشيد، از خواب که بيدار شدن يه غذای سبک بدين بخورن و دو سه روز هم سر کار نرن بهتره. بهرام به شوخی می گويد خانم براتی چيکارش کردی، يه کمی بهش برس.

بهرام دوست پدرم است و وقتی با هم لبی تر می کنند حسابی به پر و پای هم می پيچند.

بهرام راست ميگی می ری جبهه يا جايی نشونده داری؟

بهرام می خندد و سری تکان می دهد؛ والله همين يکيش هم کلی دردسره، ولی اگه می شد که خوب بود.

من همچنان محو تماشای آقای هاديان هستم، عجب با کلاسه، مادرم می گويد آقای هاديان قهرمان واليباله. فکر می کنم با اين قدش حتما بازيکن خوبی هم بايد باشه.

….

حالا چند سالی گذشته، کارخانه ورشکست شده و پدرم در برنامه ريزی کار ديگری است. آقای هاديان را بيشتر ديده ام، چند بار در خانه ما مهمان بوده اند به همرام زن و بچه هايش. زنش خيلی زيباست، و چه خانم است، با قدی بلند که کم ديدم ام، مادرم می گويد اون هم قهرمان واليبال است. آرزو می کنم کاش من هم بتوانم همچين همسری پيدا کنم.

دخترش هفت ساله است و شبيه مادرش، يه دختر شير خوار هم دارند. خيلی از اين خانواده خوشم می آيد، با بقيه فرق دارند، زن و شوهر خيلی به هم می آيند. هيچوقت نديدم با هم مشاجره بکنند، پدرم صدايشان ميکند عشاق ابدی.

حالا دیگر با آقای هادیان دوست شده ام و کلی چیزهای جدید از او یاد می گیرم.

آقای هاديان بهترين تکنسين مرکز فوريت ها است، مدام داوطلبانه می رود به جبهه برای کمک به مداوا و حمل مصدومين. هميشه برای کمک حاضر است.

….

يک ظهر روز های آخر پاييز است، هوا ابری و غمگين است. از مدرسه می آيم خانه و می روم سر ظرف غذا در آشپزخانه. صدای آژير قرمز بلند می شود… و معنی آن اين است که حمله هوايی انجام خواهد شد

اوج جنگ شهر هاست، هر دو سه روز يک بار اين جريان هست و کم کم عادت شده. ميپرم وسط سالن و داد می زنم که برادرم هم بيايد پايين. طبقه پايين حتما ً امن تر است. برادرم سراسيمه می رسد.

صدای ضد هوايی ها بلند شده، ساختمان می لرزد،صدای انفجار ها بلند می شود. ديوارها انگار که می روند و برمی گردند. نمی دانم خواهرم کجاست، صدايش می زنم، در اتاق خودش قايم شده، خيلی از حمله هوايی می ترسد.

شدت انفجارها بيشتر و بيشتر می شوند، شيشه ها به شدت به لرزه افتاده اند، يک لحظه به نظرم می آيد که سقف قوس برداشته. برادرم را به زور هل ميدهم زير ميز نهار خوری، شايد اونجا امن تر باشه. مقاومت می کند، داد می زنم برو زير ميز، فريادم در غوغای انفجارها گم می شود.

ديوارها همچنان با شدت تمام می لرزند، همين الآن است که بريزند. صدای انفجار های پيايی ادامه دارد و با صدای ضد هوايی ها قاطی شده. صداها خيلی نزديک هستند، خشکم زده، نمی دانم به کجا فرار کنم.

دقايقی بعد همه چيز آرام است، تلفن زنگ می زند، پدرم است. رفته به پدر بزرگم در حساب های مغازه اش کمک بکند. پدر بزرگم خشکبار فروشی دارد، بزرگترين در شهر، خيلی معروف است و مردم دار، چند بار تا حالا حج رفته. همه حاج آقا صداش می کنند، حتی پدرم، فقط من اجازه دارم بابا صدايش کنم، من نوه بزرگم و حقوق انحصاری دارم، خيلی من را دوست دارد.

پدرم می خواهد مطمئن شود ما سالم هستيم، می پرسم کجا ها رو زدن؟ ميگويد دود از طرف های خیابان پهلوی و تپه شيرين بلند ميشه. ميروم پشت بام، خانه ما دو طبقه است و ديد خوبی دارد. از نزديکی های پالايشگاه هم دود سياه غليظی در حال بلند شدن است.

مادرم هم زنگ می زند، می گويم ما سالم هستيم. می گويد بچه های مرکز رفتن برای کمک.

مگه قرار نبود هر وقت خواستن برن بيان من هم ببرن؟

انتظار بيخودی است، اما من ناراحت هستم که نتوانستم برای کمک بروم.

پدرم رفته دنبال مادرم و با هم می رسند. مادرم چشم هايش قرمز است، می پرسم چی شده؟ ميگه هيچی بريم غذا بخوريم، خودش لب نمی زند. پدرم هم حال خوشی ندارد.

تلفن زنگ میزند، مادرم برمی دارد، می پرسد جنازه ها رو شناسايی کردن؟

به گريه می افتد، پدرم گوشی را می گيرد و می گويد همين الآن ميايم. با عصبانيت می پرسم چی شده؟ پدرم با صدای پر از بغض می گويد مثل اينکه آقای هاديان و خانواده اش تو بمباران کشته شده اند. انگار با پتک توی سرم می زنند.

باور نمی کنم، مگه آقای هاديان هم می ميره؟ نه امکان نداره، حتما اشتباه شده، اشتباه شده.

هيچ جور نميشه باور کرد، داد می زنم کجا؟ چجوری؟

پدرم آرامم می کند، می گويد امروز رو مرخصی داشته و وقتی حمله هوايی ميشه ميرن پناهگاه شيرين، بعد يه راکت ميزنه به پناهگاه و همه ميميرن. باور نمی کنم، مگه پناهگاه هم خراب ميشه، نه امکان نداره.

مادرم می گويد راکت از هواکش پناهگاه رفته داخل.

سرم گيج می رود، تصور لحظه انفجار رو می کنم در داخل اون پناهگاه بتونی، با نور کم و هوای سنگين و فضايی مملو از از نگرانی و ترس و سياهی. تصور جيغ ها و ناله های بعد از انفجار.

مادرم می گويد هفتصد نفر مردن، همه جنازه ها سوختن و به سختی قابل شناسايی هستن.

هفتصد نفر!!!

نميشه باور کرد، آقای هاديان، با زن و بچه هاش مردن. تا به حال اينجوری با مرگ رودر رو نشده ام. زمان انقلاب و راهپيمايی، يادمه که بعضی ها می مردن. پدرم فقط وقتی شاه امان می داد، مثلا تاسوعا و عاشورای سال 57 ، من را هم با خودش می برد راهپيمايی، تير اندازی نمی کردن.

بعدا شنيدم که يکی از اونايی که تو راهپيمايی خيلی با حرارت شعار می داد و با پدرم هم آشنايی به هم زده بود گلوله خورده و مرده. يکی از دوست های پدرم هم تو همين جريانات کشته شده بود. تو جريان جنگ هم خيلی ها رو ديده و شناخته بودم که بعدا کشته شده بودن ولی اين فرق می کرد، هيچکدوم آقای هاديان نبودن.

هيچکدوم اينقدر متفاوت نبودن.

پدر و مادرم می روند برای کمک، می خواهم به همراهشان بروم ولی نمی گذارند. می روم به اتاقم، گلويم خشک شده، به سختی نفس می کشم. آقای هاديان ديگر نيست.

فردايش نمی توانم ازجايم بلند شوم، گلو درد شديد گرفته ام.

پدر و مادرم در جريان کمک و مراسم ختم و بقيه کارها به شدت مشغول هستند، خواهرم از من پرستاری می کند. اينقدر حالم بد است که مادرم اجازه نمی دهد در مراسم ختم و خاکسپاری شرکت کنم.

بعدها می شنوم که مادرش چه ناله ها که نکرده و همکارانش چه به سختی با اين حقيقت کنار آمده اند.

روزها می گذرند اما خاطره آقای هاديان را پاک نمی کنند

امروز يازدهم نوامبر در يادبود کشته شدگان جنگ های جهانی مثل همه روزهای ديگر به يادش هستم.

ياد همه آقای هاديان ها که در جنگ ها کشته شده اند.

همه همسران آنها که چشم به انتظار مانده اند.

همه فرزندانی که از داشتن پدر محروم شده اند.

همه مادر هايی که ضجه کرده اند.

امروز به عادت ايرانيان باستان فقط به بهترين خاطره های رفتگان فکر می کنم.

امروز شقايق سرخ يادبود رو به سينه ام ميزنم.

در نزديکترين جا به قلبم.

و توسن خيال را جولان می دهم که چقدر دنيا می توانست متفاوت باشد اگر همه هاديان ها حالا در کنار ما بودند.

چه خیالی ، چه خیالی، . . . می دانم پرده ام بی جان است.

خوب می دانم

حوض نقاشی من بی ماهی است

 

تقديم به خاطره خوب پدرم و همه کشته شدگان جنگ